ShangoolS آدم بود . دل داشت ؛ احساس داشت . می خندید و بقیه را می خنداند . همه را دوست داشت و به همه اعتماد داشت . برای کسی کلاس الکی نمیذاشت . خودمانی بود . نوشتن را دوست داشت ولی مجبور بود با احتیاط بنویسد ! با اینکه همیشه از پایان می ترسید ، ولی آغاز می کرد . خلاصه که زندگی اش را می کرد و آنقدر که بقیه به کارش کار داشتند به کار بقیه کار نداشت .

اما یک روز به این نتیجه رسید : باید آنقدر از پایان ترسید که دیگر جراتی برای آغاز کردن نماند ! نباید به همه اعتماد داشت . نباید همه را دوست داشت . نباید بقیه بدانند که تو هم دل داری ! برای همین هم دلش را در صندوقی گذاشت ، جایی قایمش کرد که دست هیچ کس به آن نرسد ، شاید حتی خودش !

فقط ....
یادش رفت که ShangoolS ترسو ؛ بدون دل ، بدون دوست ، بدون اعتماد ، دیگر زنده نمی ماند .

ShangoolS مُرد .
او را خودکشی کردند !

اما از پس هر مرگی ؛ تولدی نیز .....

 

تا همیشه ــ بی کلام !!!